با خواندن یکی از مطالب قبلی این وبلاگ خاطرات مربوط به حدود سی سال قبل یکی از همشهریان خوش ذوق سرخنکلایی زنده شده و ایشان نیز تاکنون چندین خاطره برای وبلاگ ارسال کرده اند که امروز فرصتی شد تا با توجه به اینکه در آستانه نیمه شعبان هستیم و مناسبت موضوعی آن هم درباره عیدنیمه شعبان است، یکی از آنها را منتشر کنم.
البته بنده برای روان بودن و سهولت دربرقراری ارتباط نویسنده با شما مخاطبین عزیز کمی اصلاح و تغییر و توضیح در متن اصلی ایجاد نموده ام ولی تلاش کرده ام تا چهارچوب و شاکله اصلی این خاطره یا داستان کوتاه تغییر نکند.
ضمن دعوت از همه همشهریان گرامی سرخنکلایی برای ارسال مطالبشان برای این وبلاگ، استدعا دارم حتماً نظراتتان را در خصوص این مطلب و سایر مطالب وبلاگ بنویسید.
******
این خاطره مربوط به یک روز گرم تابستانی در دهه 60 است. روزهایی که
من دوران نوجوانی را کم کم پشت سر می گذاشتم و مثل هر تازه جوان دیگر دوست داشتم
از مسائل اجتماعی جامعه بیشتر سر در بیاورم و حضور بیشتری در بین مردم داشته باشم.
آن وقتها سرگرمیهای ما مثل جوانان امروز نبود. نه اینترنت بود و نه کامپیوتر و نه آن چیزهای دیگر .
حوالی ساعت 4 بعد از ظهر در حالی که هنوز شدت
گرمای خورشید تابستانی باقی بود، با یک ساک ورزشی از خانه زدم بیرون. اولین صدایی که در کوچه شنیده می شد صدای هجی
کردن (1) قرآن بچه ها با صدای بلند بود که از
منزل شیخ غلام و ملاشهربانو به گوش می رسید. یک نفر داشت سوره