اعیاد شعبانیه در سرخنکلا ؛ سی سال قبل!
البته بنده برای روان بودن و سهولت دربرقراری ارتباط نویسنده با شما مخاطبین عزیز کمی اصلاح و تغییر و توضیح در متن اصلی ایجاد نموده ام ولی تلاش کرده ام تا چهارچوب و شاکله اصلی این خاطره یا داستان کوتاه تغییر نکند.
ضمن دعوت از همه همشهریان گرامی سرخنکلایی برای ارسال مطالبشان برای این وبلاگ، استدعا دارم حتماً نظراتتان را در خصوص این مطلب و سایر مطالب وبلاگ بنویسید.
این خاطره مربوط به یک روز گرم تابستانی در دهه 60 است. روزهایی که من دوران نوجوانی را کم کم پشت سر می گذاشتم و مثل هر تازه جوان دیگر دوست داشتم از مسائل اجتماعی جامعه بیشتر سر در بیاورم و حضور بیشتری در بین مردم داشته باشم. آن وقتها سرگرمیهای ما مثل جوانان امروز نبود. نه اینترنت بود و نه کامپیوتر و نه آن چیزهای دیگر .
حوالی ساعت 4 بعد از ظهر در حالی که هنوز شدت گرمای خورشید تابستانی باقی بود، با یک ساک ورزشی از خانه زدم بیرون. اولین صدایی که در کوچه شنیده می شد صدای هجی کردن (1) قرآن بچه ها با صدای بلند بود که از منزل شیخ غلام و ملاشهربانو به گوش می رسید. یک نفر داشت سوره «قل اعوذ برب الناس» را درس می گرفت و به کلمه «برب الناس» رسیده بود. « ب زیر بِ ... ر زبر رَ ... ب زیر بِ ... برب» .
این روزها دیگر کسی هجی کردن حرف به حرف کلمات قرآن را نمی آموزد و بچه ها نمی دانند که ملاهای قدیم به صدای فتحه می گفتند «زبر» و به صدای کسره می گفتند «زیر» و به صدای ضمه هم «پیش».
خدا بیامرز حاج شیخ غلام که البته هنوز حاجی نشده بود و ملاشهربانو که هنوز هم ملای معروفی هست، زن و شوهری بودند که هر دو معلم قرآن بسیاری از بچه های سرخنکلا بودند و شاید سواد قرآنی شان از خیلی از این اساتید این دوره و زمانه بهتر بود. البته آنها خودشان شاگرد و در عین حال پسر و عروس ملای قدیمی تری بودند معروف به «ملابزرگ» که مادر شیخ غلام بود و خاطراتش را باید قدیمی ترها روایت کنند. در تمام طول سال بچه ها در دو نوبت برای درس گرفتن قرآن باید می رفتند ملایی. بعضی ها صبح و بعضی ها بعد از ظهر. تابستان که مدارس تعطیل بود ملایی رفتن به اوج خود می رسید و حضور بچه ها در خانه ملا هم بیشتر می شد .
سر کوچه که پیچیدم، به نانوایی وسطی رسیدم. چون سرخنکلا آن وقتها سه تا نانوایی داشت و مردم به این یکی که مال شاطر اسماعیل بود می گفتند نانوایی وسطی! با اینکه نانوایی هنوز شروع به پخت نکرده بود ولی غلغله ی جمعیت بود.
کمی جلوتر چاه آرتزیان (2) بود با آن آب خنک همیشگی اش که البته هنوز برقی نشده بود و صدای موتور گازوئیلی اش شبها که همه جا ساکت بود گاهی تا منزل ما هم می رسید. همان صدای معروف ترترترتر .... که وقتی نزدیک آن می خواستی با کسی صحبت کنی باید فریاد می زدی! اما آبش تا دلتان بخواهد صاف و زلال و خنک . مثل همین چاه جدید که الان جلوی مسجد جامع به جای آن زده اند و هست ولی دیگر به آرتزیان نمی گویند.
از دور دیدم که در طرف دیگر کوچه ابراهیم داش بساط بامیه اش را پهن کرده بود و خلیل شهید هم داشت یواش یواش بساط کبابش را آماده می کرد.
حاج کاظم هم که مشخص ترین خدمت رسانی مهم مغازه اش پرکردن کپسولهای بزرگ گاز و «پیک نیک» های مردم بود، با عده ای از پیر مردها نشسته بود روبروی مغازه اش توی سایه و داشتند از وضعیت جبهه ها و جنگ حرف می زدند. مغازه حاج کاظم همان است که این سالها شده است سوپر مارکت ابو الفضل سیدین.
یادم می آید آن روزها که خانه ها لوله کشی گاز نداشت سوخت عمده مردم یا همان کپسولهای گاز مغازه «حاج کاظم» و «حاج قدرت» بود یا هیزمهایی که سالی دو سه بار از جنگل قرن آباد و توسکستان می آوردند و در گوشه حیاط نگهداری می کردند و شاید هم ساقه های خشکیده پنبه پس از چین آخر که آنها را به خانه می آوردند برای سوزاندن و به آن می گفتند «پنبه چوله»!
همانطور که توی افکار خودم غرق بودم و به فوتبال فکر می کردم، داشتم بطرف استادیوم پایین (3) می رفتم. چند لحظه ای کنار کوچه ایستادم تا وسایل داخل ساکم را چک کنم. کفش یاشین، حوله، دستکش دروازه بانی، شورت و پیراهن شماره یک.
خیالم راحت شد و می خواستم بروم که جعفر ترک را دیدم و سلام کردم. آن خدابیامرز هم با ته لهجه ترکی زیبایش گفت:
- «سلام علیکم آقای فوتبالیست! حالت چطوره؟ خوبی؟»
جعفر، عکاسی مهربان و دوست داشتنی بود که اولین مغازه عکاسی دائم در سرخنکلا را تاسیس کرد که هنوز هم هست. همان عکاسی هادی.
اسم دقیقش «جعفردوشابچی خویی» بود اما بخاطر اینکه تنها فرد آذری زبان در محل بود همه او را به نام جعفر ترک می شناختند. قبل از تاسیس عکاسی جعفر، عکاسهایی از گرگان می آمدند و نهایتاً یکی دو روز در مساجد یا مدارس از مردم عکس می انداختند و می رفتند.
چند قدم جلوتر ، ابراهیم داش و خلیل شهید با صدای بلند و همزمان با هم گفتند:
- «آقا....سلام .»
کمی جا خوردم اما خیلی زود متوجه حضور حاج اسد، متولی مسجد و مسئول هیئت محل شدم که با آن محاسن سفید و چهره نورانی اش از مقابل می آمد. او هم همانطور با صدای بلند به هر دوی آنها گفت:
- «علیکم السلام بابا. عاقبت بخیر بشید انشاءالله.»
حاج اسد که آهسته آهسته داشت به طرف مسجد می رفت، وقتی به من رسید گفت:
- «بابا امشب بیا مسجد کمک کن. جشن میلاد امام زمانه.»
مسجدجامع سرخنکلا که آن سالها به مسجد تازیکی (4) معروف بود، حیاطی نسبتاً بزرگ داشت و چون کف آن موزائیک و مسطح بود جان می داد برای فوتبال گل کوچک! و ایضاً چون ما بعضی موقع ها آنجا فوتبال بازی می کردیم و همین بهانه ای شده بود که پایمان بیشتر به مسجد باز شود، حاج اسد خوب مرا می شناخت.
البته حاج اسد نسبت به همه جوانها و نوجوانهای محل لحن مهربان و پدرانه ای داشت و موقع شروع صحبت و خطاب کردن همه حتی بزرگترها، در ابتدای جمله اش آنها را «بابا» خطاب می کرد و این تکیه کلامش بود. همه هم مانند یک پدر به او احترام می گذاشتند.
در جوابش گفتم:
- «چشم حاجی. حتماً میام »
دقایقی بعد و در ادامه راهم به طرف استادیوم ورزشی پایین بود که شنیدم حاج اسد از بلندگوی مسجد اعلام می کرد:
«امشب مصادف است با میلاد با سعادت آخرین ستاره تابناک آسمان ولایت و امامت، قطب عالم امکان، صاحب العصر و الزمان، حضرت امام زمان، روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء . به همین مناسبت و از برای تعظیم شعائر اسلامی ...»
آن وقتها همیشه این سوال برای من مطرح بود که حاج اسد با اینکه روحانی نیست اما چطور این همه عبارات و جملات عربی و اشعار زیبا و احادیث را می داند. من حتی معنی بعضی از این کلمات او را هم نمی دانستم.
یادم هست که همیشه وقتی مراسم هیئت تمام می شد همه منتظر بودیم که بعد از آخرین مداح، حاج اسد میکروفون را به دست بگیرد و پس از چند جمله دعا به زبان فارسی به این دعای عربی درباره امام زمان (عجل الله فرجه) برسد که :
«اَللّـهُمَّ اَرِنیِ الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ ، وَ الْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ » (5)
و اغلب اوقات به این دعا که می رسید بغض گلویش را می فشرد و اگر نزدیکش بودی می توانستی دانه های اشکی که گوشه چشمش شکل گرفته بود را ببینی .
و بدون استثناء همیشه یادی از هم هیئتی ها و هم مسجدی هایی می کرد که سالهای قبل در بین ما بودند و الان به قول او «سر به تیره تراب فرو برده بودند.»
حالا که به آن دوران فکر می کنم بعد از گذشت
نزدیک به سی سال متوجه می شوم که چه رابطه ی صمیمی و بی آلایشی بود بین ما و این
شخصیتها مخصوصاً حاج اسد که هم کارهای مسجد را انجام می داد و هم گاهی مسائل شرعی
و احکام را یاد آوری می کرد.
البته در مناسبتها و مخصوصاً اعیاد مذهبی هم پیشقدم بود مانند ماه شعبان که چندتایی از اهالی محل بخصوص آنهایی که تراکتور داشتند را هماهنگ می کرد و یکی دو روز قبل از سوم شعبان همه با هم می رفتند جنگل برای جمع آوری گیاه چلم که به دلیل ماندگاری برگهای سبزش به وسیله آن در و دیوار مسجد و محل را آذین بندی و تزئین می کردند و در خیابان اصلی روستا یا نزدیک مسجد دو سه تا «طاق نصرت» می ساختند و چراغانی و ...
یادش بخیر آن دوران. و یاد همه آنها آدمها که از میان ما رفتند و حالا «سر به تیره تراب فرو برده اند». حاج اسد الله تاجیک، شیخ غلام، حاج کاظم، جعفرترک، شاطر اسماعیل، ابراهیم داش و خلیل شهید که البته زنده بود اما نمی دانم چرا به او می گفتند شهید!
خدا همه آنها را رحمتشان کند ...
پی نوشت ها :
(1) هجی کردن روشی برای آموزش قرآن به نوآموزان و کودکان بود که در آن ابتدا حروف و صداهای آنها در یک واژه ذکر می شدند و سپس ترکیب آنها که یک کلمه بود بیان می شد.
(2) آرتزیان واژه ای خارجی است و به چاههایی گفته می شد که در فصل بارندگی و خارج از استفاده مانند زمستان به دلیل بالا آمدن سطح آب، بدون استفاده از موتور و پمپ، خروجی آب داشتند. چاه مقابل مسجد جامع سرخنکلا نیز سالها قبل در فصل زمستان چنین وضعیتی داشت!
(3) سرخنکلا در گذشته دو زمین فوتبال داشت. به زمین فوتبالی که در کنار تربیت بدنی فعلی قرار داشت و طی سالهای اخیر در آن سالن ایجاد شده استادیوم بالا گفته می شد و به زمین فوتبالی که در قسمت شمالی سرخنکلا و در کنار مسیر روستای چهارچنار قرار دارد استادیوم پایین.
(4) مساجد سرخنکلا در قدیم نامهای دوم هم داشتند! مثلاً به مسجد امام جعفر صادق(علیه السلام) گفته می شد «مسجد علی قجری» و همچنین به مسجد حضرت صاحب الزمان (عجل الله فرجه) گفته می شد «مسجد ابراهیم خانی» .
(5) بخشی از دعای زیبا و معروف «عهد» با امام زمان (عجل الله فرجه)