وقتی چند ماه از آب و هوای مرطوب گلستان و دشت استرآباد دور باشی و دلت هوای وطن کرده باشد، وقتی از لذت دیدن بارانهای گاه و بیگاه پاییزی سرخنکلا بی نصیب مانده باشی و به جای زیبایی برف ارتفاعات جنگل توسکستان فقط سرمای سوزناک کویر قم را چشیده باشی، نمی دانید چه لذتی دارد موقعی که توی بازار شلوغ میوه و تره بار چشمت به یک وانت نیسان پر از جعبه های کندس بیفتد!
دیگر برای شما گفتن ندارد که جنگل رفتن و کندس چیدن توی هوای سرد پاییزی، لطفی دارد که بعضی وقتها در اوج گرمای مرداد ماه ندارد. و این خاطره با دیدن همان وانت نیسان از ذهنم عبور کرد . وانتی مظلوم و غریب که مردم این مناطق حتی نمی دانند این میوه ای که به بازار آورده چیست! و با بی تفاوتی از کنارش می گذرند.
وقتی از میوه فروش پرسیدم: «آقا ؛ کندس کیلویی چند؟» بعد از چند لحظه مکث و فکر کردن درباره اسمی که گفتم و برایش غریب می آمد؛ فکر کرد من نمی دانم اینها چه میوه ایست، گفت: